واقعیتش از تاریخ آخرین پست تا امروز به اندازه ی کل عمر وبلاگ نویسی ام حرف بود برای گفتن، منتها وقتم کجا بود. از طرفی دیگر به خودم نگاه می کنم و میبینم من همیشه به امید یک جهش رو به جلو می نوشتم، و حتی یکسال به امید یک جهش رو به جلو ننوشتم، ولی حالا که نتیجه اش را گرفته ام نتوانسته ام حتی وقت کنم بیایم اینجا! و این بامزه ترین طنز زندگی وبلاگی من بوده است. بگذریم، امروز هم روز خداست و من حرفهایم را آغاز می کنم.
راستش خیلی دوست دارم ممنتو وار بشینم لحظه های این چند روز را غیرخطی طور کنار هم بچینم و اینجا سرهم بندی شان کنم تا خواننده در عین نفهمیدن، بفهمد که یک چیزی وجود دارد که نمی فهمد، بعد بفهمد چیزی که نمی فهمد را قاعدتا باید بفهمد ولی نمی فهمد. بعد هم با چهره ی برافروخته صفحه وبلاگ را ببندد و دیگر این نزدیکی ها پیدایش نشود. این کاری بود که قبل تر ها خیلی می کردم ولی فکر کنم اینجا جایش نیست. الان بهتر است بگویم که ۱۱ دسامبر امسال، یعنی همین ۷ روز قبل، من پذیرشم را از یک ریسرچ سنتر در آلمان در یک پروژه ی سلامت الکترونیک گرفتم. همانی که توی پست قبل داشتم با آمار بلعیدن برای مصاحبه ی نهایی اش آماده می شدم. حقیقت این هست که این همان شروعی بود که سالها منتظرش بودم، و اگرچه می دانم چندسال بعد دنبال یک شروع دیگر هستم،ولی اتفاق فعلی حداقل برای ۵ الی ۱۰ سالم کفایت می کند. حالا بعدتر توضیح می دهم چرا.
درباره این سایت