حدود ۷ روز قبل بود که بعد از فرستادن فرم اپلیکیشن به ۱۰-۲۰ تایی دانشگاه و ۲۰-۳۰ تایی شرکت برای کار و تحصیل، یک فرم هم برای ریسرچ سنتر هلمهولتز آلمان فرستادم؛ پروژه شان یک چیزی شبیه به همان پروژه ی مدیکالی هست که ۲ سالی رویش کار می کنیم، برای همین فکر می کردم احتمالش بالا باشد که حداقل برای مصاحبه دعوتم کنند. چند روز بعدش، ساعت ۷ صبح بود که ماه بانو با هول بیدارم کرد که ایمیل داری از یکجایی. من هم با چشم نیمه باز سعی کردم تایتل و محتوای ایمیل را بخوانم. از شرکت کترپیلار، مرکز تحقیقاتش در ژنو بود. می گفت که دوست دارند به قول معروف proceed with the application بکنند و ببینند خلاصه چند مرده حلاجیم. فقط اینکه یک لینک ارزشیابی فرستاده بودند که باید سر حوصله تا فلان تاریخ پرش می کردم. من هم که کلا خواب از سرم پریده بود جهیدم بیرون از تختخواب و سریع آماده شدم برای رفتن به کار و خلاصه آن روز اینطرف و آنطرف راجع به سوییس و ژنو و کترپیلار و مرکز تحلیل داده و هزارتا چیز دیگر سرچ می کردم تا آماده بشوم برای ارزشیابی.
بعد از ظهر یکی از جمعه هایی بود که صبحش تدریس داشتم، خوشبختانه ورکشاپ هایی که برگزار می کنیم محلش طبقه ۱ شرکت خودمان هست، برای همین بعد از تمام شدن ورکشاپ می توانم بپرم پشت سیستم خودم و کارهایم را انجام بدم. غیر از مسئول اجرایی ورکشاپ که مشغول درست کردن ویدیو و صدای ضبط شده ی کلاس بود، کس دیگری توی ساختمان شرکت حضور نداشت. من هم یک نفس عمیق کشیدم و لینک را باز کردم تا ارزشیابی را شروع کنم.
۱۵ دقیقه ی تست، یکی از فاجعه بار ترین ۱۵ دقیقه های عمرم بود. ۳-۴ تا سوال اول سوالهای ریاضی و هوش بودند و من پشت سر هم جوابشان را می زدم و می رفتم صفحه ی بعد، تا اینکه یک سوال زبان آمد. یک متن چند خطی با چندتایی جای خالی که باید با مزخرف ترین کلمات انگلیسی توی گزینه ها کاملش می کردم. آنجا بود که یکجورهایی فهمیدم انگار دارم واریاسیونی از یک تست GRE را پشت سر می گذارم. یکهو مغزم قفل کرد و اصلا به ذهنم نرسید که می توانم سوالات سخت را اسکیپ کنم و بروم سراغ سوالهایی که راحت تر جوابش می دم. بعداز ۱۵ دقیقه ی اول هم یک تست شخصیتی آمد و من همچنان با استرس و تنش ارزیابی قبل، بعدی را پر کردم و بعدش خیره ماندم به عبارت «ممنون جوابش را بعدا بهت می گوییم» روی صفحه.
تا ۲-۳ روزی حالم واقعا بد بود و اصلا نمی دانستم چکار باید بکنم. به ماه بانو می گفتم مگر اینکه بقیه ی شرکت کننده ها گلاب به رویتان اسهال گرفته باشند تا من قبول بشوم. یکجورهایی قیدش را زدم و نگاهم را دوختم به جیمیل تا بلکه اکسپت بعدی را ببینم. تا اینکه پنج شنبه، یعنی دیروز، از همان سنتر هلمهولتز یک ایمیل برای ویدیو کنفرانس آمد. مسئول گروه یک خانم حدودا ۳۰-۴۰ ساله ی ایرانی اهل آمریکا هست که چندماهی می شود بخاطر پروژه ی مذکور رفته مونیخ. بک گراندش را که نگاه می کردم به نکات جالبی رسیدم. اولا که خب ایرانی هست. دوما اینکه کارشناسی و ارشدش را امیرکبیر گذرانده و خب قاعدتا هم دانشگاهی به حساب می آییم! سوما اینکه رباتیک خوانده و رباتیکی ادامه داده و با اینکه الان در وادی ماشین لرنینگ و هوش مصنوعی سیر می کند اما بک گراند رباتیکی اش خیلی خفن چشمگیر است. بهترین دانشگاه تحقیقات پزشکی، یعنی جانز هاپکینز خوانده و حالا با همان دانشگاه در یک پروژه همکاری دارد.
امروز ساعت ۱ و نیم زمان کنفرانسمان بود. از ۱ ساعت پیش جای نشستنم را تنظیم کردیم، من هم رفتم موهایم و ریش پروفسوری چند سانتی متری ام را مرتب کردم، یک تیشرت نو پوشیدم، آمدیم نورپردازی را هم تنظیم کردیم و خلاصه در حد روی air رفتن یک برنامه زنده تمهیدات چیدیم تا اینکه با ۱۵ دقیقه تاخیر جلسه مان شروع شد. یکجورهایی حیف که ایشان ایرانی بودند،چون اگر ایرانی نبود من می توانستم ارزیابی دقیقی از مکالمه مان داشته باشم. قاعدتا دیفالت این هست که خارجکیها معمولا رک و راست هستند و با تو تعارف ندارند. پس اگر می زنند توی پر و پاچه ات و مکالمه تمام می شود، احتمال زیاد رد هستی ولی اگر روی نکات مثبتت تمرکز دارند پس احتمالا قبولی. ولی خب ایرانی ها خیلی هوای طرف مقابلشان را دارند و زیاد از تعریف و تمجیدشان نمی شود فهمید که آیا واقعا شانس خوبی برای قبولی داری یا نه. خانم دکتر هم با بیان یک سری واقعیت ها در مورد وضعیت من، البته بعد از شنیدن صحبت هایم، گفت که چندتایی نکته ی مثبت می بیند که شاید برای ادامه ی راه کمکم کند، اینکه درجه ی self-learning م بالاست و تجربه ی واقعی کاری در زمینه پزشکی دارم و الی آخر، و آخرش هم گفت که یک مصاحبه ی دیگر با یک شخص دیگر در راه هست تا قبل از سال نوی میلادی خبر را بدهند. اگر شانس داشته باشم و فرهنگ دست و پا گیر تعارف ایرانی از روحش زدوده شده باشد، پس احتمالا این تعریف و تمجیدها یعنی اینکه از شانس خوبی برای قبولی برخوردارم. ولی اگر صحبت ها اندکی با چاشنی ایرانی بازی باشد، باید فعلا ببینیم که نتیجه از چه قرار است.
خلاصه که بعد از آن بود که ناهاری به بدن زدیم و کمی هم چرت زدیم تا دوباره ماه بانو با هول بیدارم کرد که همان قبلیه دوباره ایمیل زده. نگاه کردم و بازهم کترپیلار بود. کلا هر وقت ماه بانو ایمیل های من را برای جواب چک می کند این دوست کترپیلاری مان به من جواب داده که اسمش هم داستانی شد برای خودش. بنده خدا اسمش adeline mabille هست، دفعه ی اولی که ماه بانو ایمیل را دیده بود می گفت پاشو یک شرکت موبایل سازی بهت جواب مثبت داده! القصه. من هم ایمیل را خواندم؛ نوشته بود که مرحله ی دوم را هم قبول شدی (ظاهرا همه اسهال داشتند) و حالا با لپ تاپت پاشو ۱۸ دسامبر بیا فلان تاریخ برای ارزیابی حضوری،تازه محل پارک هم داریم اگر خواستی با ماشینت بیایی. این را می شود چندجور توصیف کرد: یا تلویحا منظورشان این بوده که یا می توانی الان بیایی یا هیچ؛ یا حواسشان به محل زندگی ام نبوده و احتمالا اگر ایمیل بزنم و برایشان توضیح بدهم، بتوانند غیر حضوری حلش کنند. فعلا که باید صبر کنم تا فردا صبح ایمیل بزنم و ببینم تکلیف چه می شود.
دوست ندارم امروز تمام بشود، یک کم دیگر کش بیاید همه جوابشان را بدهند تا با خیال راحت به بقیه ی ماجرا برسیم. امیدوارم همین روزها بالاخره این داستان ناتمام که چند سال پیش شروع شده بود به نتیجه برسد. اگر برسد آنوقت غیبت صغری سال اخیر خزنده به ثمر خواهد نشست.
امضاء: خزنده ی پذیرفته شده
درباره این سایت