نوستالژی که بحثش به کنار. دیروز به ممد می گفتم که دل همه مان golden age می خواهد. ولی ادامه هم دادم که نوستالژی بحثش به کنار است و من حتی خیلی رقیق تر از نوستالژی می خواهم. مثلا اینکه دلم لک زده که یک کتاب خوب بخوانم یا یک فیلم خوب ببینم. واقعا من نمی دانم، قحطی آمده. مگر می شود دیگر با هیچ فیلم و کتابی عشق نکرد؟ شاید هم عشق کننده ی درونم زنگ زده. ولی والله بالله من تلاشم را می کنم. یعنی یک زمانی بود که دل و دماغ هنر و ادبیات و قصه و موسیقی نداشتم. ولی الان دارم. الان فیلم می بینم سریال می بینم. الان لای کتاب را باز می کنم ولی به صفحه ی چهارمش نرسیده می بندم پرتش می کنم کنار. انگار دیگر هیچ کتابی را پیدا نمی کنم که بزند وسط خال. انگار دیگر هاینریش بل تمام شده. کالوینو لال شده. انگار دیگر هیچ درایی قرار نیست قلم به دست بگیرد. البته بحث کتاب احتمالا جداس. یعنی خب آثار خیلی خفن که یکی دو سال بعد ترجمه شان می آید، و حتی وقتی می آید من که دیگر نمی روم نمایشگاه کتاب که بخرمشان. پس شاید مثلا وقتی رفتیم آنور بتوانم کتابفروشی های درست و درمان پیدا کنم با قیمت مناسب چندتایی کتاب خفن بخرم. ماه بانو پریشب حساب می کرد که حتی اگر ۲۰۰ یورو در ماه هم خرج کیف و حالمان بکنیم، باز هم ۵۰۰ یورو می شود سیو کرد. ولی مثلا من توی ویدیوی معرفی مونیخ دیدم که یک پرتزل و اسپایسی بیر ساده ۳۰ یورو قرار است آب بخورد. یا مثلا رستوران لوکسی که همیشه حرفش را می زدیم نفری ۱۳۰ یورو روی شاخش است. پس باید مثلا یک ماه در میان برویم اسپایسی بزنیم، و لا به لایش کتاب هم بخریم.
من به این مورد اندکی می توانم خوشبین باشم. می توانم تصورش را بکنم که باز هم خوشی های غیرمبتذل ساده ای، مثلا به سادگی آکاردئون زدن یک نفر در خیابان قرار است نصیبمان بشود. این دومین چیزی است که وقتی در مورد رفتن بهش فکر می کنم، دلم قنج می رود. اولیش را بعدا می گویم.
امضاء: خزنده ی رسیپروکیتینگ
درباره این سایت