بی واژه های قلم یک خزنده



البته پر بیراه نمی گویند که زندگی، تفسیر ما از واقعیت است. یعنی خیلی خیلی زیاد تفسیر ما از واقعیت است. یعنی در این حد که مثلا من و تو با یک واقعیت یکسان روبرو شده ایم اما من از آن تعبیر شکست می سازم و تو تعبیری از موفقیت. برای همین هم هست که اگر الان بگویم که دارم به پایان دوره ی دوم مجازی خزندگی نزدیک می شوم، باید بدانید که در واقع تعبیر من از رخداد ها اینطور هست که یک دوره ی دیگر در زندگی به پایان رسید.


خیلی مته به خشخاش نگذارید، این هم مثل همین عید نوروز و سال نو که از یک چرخیدن یک سنگ بزرگ بدقواره دور یک ستاره ی بدقواره ی دیگر، تعبیر نو شدن و آغازی دوباره بیرون کشیده اند. اگر آن را می پذیرید، خب این را هم نیز! به قول دوستان «علی یا ایها الحال» منظور این است که کم کم دارم به پایان شروعی دیگر که خودم برای خودم متصور بودم نزدیک می شوم. و منی که انقدر به آپدیت کردن والپیپر لپ تاپ با گرفتن پروژه های جدید حساس هستم، پس احتمالا باید آپدیت های زیادی برای این اتفاق جدید در ذهن داشته باشم.


ابتدای خزندگی از همان آبان معروف ۱۳۹۱ شروع شد که ۱۰ بار اسمش را آورده ام. بعد ناخواسته با ترکیدن بلاگفا، تیر ۱۳۹۴ تمام شد. برای خود من، نوشته هایم در بلاگفا تازگی عجیبی دارد. خیلی خود شیفته می شوم اگر بگویم که در قامت یک خواننده، نوشته های آن دورانم را دوست دارم. به گذشته که برمیگردم می بینم که بیشتر ترسیم می کردم، بیشتر در استفاده از کلمات صرفه جویی می کردم، و یک دنیا را در یک پاراگراف می ریختم. شاید آن من اصلی در نوشتن روزمرگی ها، همان من بلاگفایی باشد که کم کم از آن دور شدم. شاید هم یکی از دلایلش، افسار گسیختگی خط اصلی زندگی ام بود، آن زمان که به در و دیوار می زدم تا راهم را پیدا کنم. به قول دکتر هاوس من آن زمان کاری سخت تر از پیدا کردن سوزن در انبار کاه داشتم، چون اصلا نمی دانستم چیزی که دنبالش هستم آیا سوزن هست یا نه.


دوران حضورم اینجا در بلاگ اسکای کمی خشک تر، و منطقی تر، و البته با اتفاق های بسیار تعیین کننده تر در زندگی ام همراه بود. ارشدم آغاز شد، کارم را پیدا کردم، ماه بانو را یافتم و آخر سر هم رسیدم به پذیرش دکترا و رفتن احتمالی به آلمان. در این دوران شاید بیشتر ذوق زده از سیر ممتد و بدون وقفه ی زندگی، نوشته هایم را بیشتر برای خودم تنظیم می کردم. اگر بخواهم کسی را دعوت به نوشته هایم بکنم، بلاگفا را انتخاب می کنم، اما اگر زمانی بخواهم برای خودم گذشته ام را مرور کنم، اینجا را خواهم یافت.


حالا بعد از آخرین پستی که نوشته ام، اتفاقات به گونه ای رقم می خورد که احتمالا دوست داشته باشم نقطه پایان دیگری روی دوره ی دوم بگذارم و بروم سراغ فصل بعد زندگی. بعد از آن صبر چند هفته ای و نامه ای که بالاخره به دستم رسید،  حدود ۱ ماه مشغول سر و کله زدن با دانشگاه و سازمان دانشجویی برای آزاد کردن مدارکم بودم. آن زمان اگر دست به کیبورد می شدم مطمئنا پتانسیل این را داشتم که به عنوان یک بلاگر تشویشگر اذهان عمومی دستگیر بشوم، اما کظم غیظ پیشه نموده و هیچ چیز از روی مخ بودن تک تک آدمهای مسئولی که بهشان بر خوردم ننوشتم. خلاصه اش که بعد از آزاد کردن مدرک و آماده کردن پرونده ی سفارت، وقت اضطراری را گرفتیم و باز هم بعد از ۳-۴ روز حرص خوردن، کارمان یکشنبه ۵ می با تکمیل مصاحبه ی سفارت به پایان رسید. 


الان منتظر آمدن یا نیامدن ویزا هستیم و همچنین منتظر یک نامه ی کذایی دیگر از دانشگاه مونیخ که ببرم برای سازمان دانشجویی تا معافیت تحصیلی ام را صادر کنند. این وسط هم بزرگان کشور تازه یادشان افتاده که فرار مغزها یعنی چه و اینکه اصلا چه معنی دارد ما این همه خرج کنیم آخرش بروند آنطرف خدمت کنند؟ شنیده ها حاکی از آن است که حتی توی رشته ی پزشکی یکسری گیر و گورها هم انداخته اند به جان دانشجویان مهاجر، خدا رحم کند بتوانیم ما برویم. احتمالا می شویم مثل چارلی چاپلین عصر جدید که رفت داخل و در را پشت سرش بستند. امیدوارم حداقل! حالا یک کم دارم آلمانی می خوانم، ماه بانو هم انگلیسی را می برد جلو. هر دو به فکر جمع کردن پول و قرض کردن و خریدن یورو و فروش وسایل هستیم. من پراکنده طوری سری به کتابهایم می زنم و کم کم خودم را برای ریسرچ آماده می کنم. گاهی اوقات می روم شرکت و پروژه ها را پیش میبرم. امروز مثلا آخرین ورکشاپ آکادمی بود که البته ۲ هفته دیگرش مانده، و دیگر بعد از این من معلم نخواهم بود! چند هفته ای در دوره ی گذار زندگی خواهیم کرد تا بالاخره بفهمیم قدرت ۹۹.۹٪ بیشتر است یا قدرت ۰.۰۱٪.


اگر بخواهم پایان این دوره را امضای فیزیکی هم بکنم، (که البته شاید از این کار پشیمان شوم) احتمالا من هم بروم پی کارم توی یکی از همین دردانه های جدید الخلقه ی مردم مثل تلگرام و یک کانالی از خودم در کنم و آنجا ادامه بدهم. درست است که روح بلاگری آزرده خاطر خواهد شد و درست است که خود من همیشه فحش این موجودات را می دادم، ولی نمی دانم خزنده هم دل دارد! شاید دوست دارم یک کمی نزدیک تر به جمعیت در حال گذر بنویسم و خوانده شوم. شاید هم بعد از یک مدت بابت این جسارت بیجا عذرخواهی کنم و برگردم همینجا. فعلا باید دید که آیا این پایان به درستی رقم می خورد یا نه، بعدش یک فکری به حال دل خزنده هم می کنیم.


امضاء: خزنده ی دیپارتینگ   


شرایط چند هفته ی گذشته طوری گذشت که داشتم به اینشتین فکر می کردم که «او هم کارمند دون پایه ی پست بود که مقاله اش را نوشت و زندگی خودش را دگرگون کرد.» یعنی حول حوش پذیرفتن اینکه احتمالا این موقعیت دکترا قرار نیست به نتیجه بنشیند. و من هم احتمالا می روم سربازی ام را کامل می کنم. و از آنجایی که ۱ سال بعد از امروز، پذیرش گرفتن به اندازه ی ۱۰ سال سخت تر شده، و من هم قرار است توی این ۱ سال با پوست پسته ها بازی بکنم، پس شاید من هم قرار است بروم سرباز دون پایه ی کشورم بشوم و حالا فرصت خوبی هست که مثل اینشتین بنشینم یک مقاله ای چیزی از خودم در بکنم تا ناگهان زندگی ام عوض بشود.


من کلا آدمی هستم که مراحل ۵ گانه ی سوگواری را در کسری از ثانیه طی می کنم. یعنی کلا «انکار» که توی کتم نمی رود. به بیان دیگر من یک جورهایی مراحل ۴ گانه دارم. مرحله ی خشم حدود ۳ ثانیه طول می کشد. آن هم درونی. یعنی مثلا اگر دارم ظرف می شورم،‌چنگال را که اسکاچ می زنم خشمم شروع می شود، و وقتی آبش می کشم و می گذارم توی سبد،‌تمام می شود. برای همین معمولا در این مواقع قاشق می شورم تا همین ۳ ثانیه کار دستم ندهد. «چانه زنی» هم شاید در حدود ۲ ثانیه باشد، چون این واقعیت را پذیرفته ام که دنیا کلا چانه زدن در مرامش نیست. اگر می گوید ۱۰۰۰ تومن، یعنی ۱۰۰۰ تومن، از آن فروشنده هایی که مادر من هم نمی تواند ۱۰۰ تومن تخفیف بگیرد ازش. مراحل افسردگی و پذیرش در همدیگر ترکیب می شوند و مرحله ی آخر من را تشکیل می دهند. یعنی همانطور که دارم می پذیرم، افسردگی هم دارم. این فرآیند ۱۰ دقیقه ای طول می کشد و من از سوگواری می آیم بیرون. ماه بانو البته ریچوال خاص خودش را برای گذراندن این دوره دارد، مثلا استارت سوگواری با دوتا «نچ» و جمله ی «اعصابم خورد شد» شروع می شود. ماه بانو حتی مراحل سوگواری دیگران را هم به جان می خرد. مثلا اگر بشنود عموی ناتنی همکار سابقم در سن ۹۸ سالگی فوت کرده، «اعصابش» خورد می شود و شروع می کند دانه دانه مراحل را طی کردن. این دو رویکرد را با هم ترکیب کنی، معجون متعادلی از آب در می آید. یعنی تقسیم وظایف می کنیم. ماه بانو زحمت سوگواری را می کشد و من می روم سراغ راه حل های بعدی.


برای همین هم بود که دیگر نشسته بودیم به آلترناتیو های زندگی مان فکر می کردیم. در این بین حس جالبی داشتیم که برای روشن شدن وضعیت فعلی مان خیلی به درد خورد. تا قبل از این، یعنی وقتی اکسپت را گرفته بودیم و داشتیم کارهای رفتن را جور می کردیم، اینرسی شدید ناشی از تمایل درونی برای آرامش زاده ی عدم تغییر وجودمان را فرا گرفته بود. به ازای هر مشکلی که رونمایی می شد، ذهن ما هم یک دور می رفت سراغ جمله ی «اصلا سعدی، عطا به لقا بخشیدن را برای این شرایط اختراع کرده است». بالاخره با یکی از بزرگترین تغییرات محتمل روبرو بودیم و داشتیم به همه ی کامفورت زون هایمان فکر می کردیم که دانه دانه فرو میریزند. صبر کردن برای دعوتنامه، فرصتی بود برای یک مکاشفت درونی و من پنهانی به شرایطی که دارد از دست می رود فکر می کردم. به این فکر می کردم که هدف اول من رفتن بود، و برای موقعیت های کاری اپلای کرده بودم ولی حالا که این موقعیت تحصیلی پیش آمده دیگر دوستش ندارم از دستش بدهم. به شرایط تحصیل در یک دانشگاه آی در اروپا فکر می کردم، و به گروه تحقیقاتی ای که چقدر جذاب می توانست از آب در بیاید. به زندگی مان که در سال سومش وارد شرایط هیجان انگیزی می شود و پایانش می تواند هیجان انگیز تر رقم بخورد، به گلایه های گاه و بیگاه ماه بانو از دست زامبی های ایرانی و فرصتی هرچند کوتاه برای نفس کشیدن در یک دنیای دیگر، و حتی اگر نتیجه مثبت نباشد، در نهایت دیدمان به زندگی بازتر شده. و بدین گونه بود که بعد از اندکی سوگواری بر سر قبر فرصتی که مثل یک نسیم لذت بخش آمد و رفت، داشتیم با خاطره ی تغییر رخ نداده در زندگی مان کنار می آمدیم، و در این بین، آن حس ترس و عقب کشیدن از تغییر ترسناک،‌دیگر مضحک می نمود.


ایمیل استاد آینده که خبر از تایید مدارک و ارسال دعوتنامه در آینده ی نزدیک را که گرفتیم، پروسه ی پالایش فکری مان تکمیل شد. حالا دیگر فقط امید، انگیزه و خوشحالی را حس می کردیم و خبری از ترس از تغییر نبود. شاید این ۸ هفته صبر کردن لازم بود تا بهمان ثابت شود که ماندن در کامفورت زون همیشه هم نتیجه ی دلنشینی ندارد. الان وقتی به کارهای تلنبار شده مان فکر می کنیم، دیگر عطایش را به لقایش نمی بخشیم، چون هنوز غم از دست رفتن فرصتی که چشیدیم روی زبانمان مانده. وقتی کسی از شما می خواهد که به او برای انتخاب بین دو گزینه کمک کنید (چون خودش هیچ نقطه مثبتی برای هیچکدام از گزینه ها نسبت به دیگری پیدا نکرده)، راه جالبی برای بیرون کشیدن تمایل اصلی او از درون ذهنش دارید. در اینطور مواقع، قاطعانه و در یک لحظه یکی از گزینه ها را پیشنهاد بدهید و بلافاصله به چشمانش خیره شوید. مطمئنا اگر گزینه ی انتخاب شده، در ناخودآگاه آن شخص مورد قبولش نباشد، رد تردیدی گذرا برای ۱ ثانیه یا چه بسا بیشتر روی چهره اش می نشیند. آن وقت می فهمید که آن ته ته های دل او، گزینه ی دیگر مد نظرش بوده. فارغ از اینکه پایان این راه برای ما به کجا خواهد رسید، زندگی این حقه را روی ما سوار کرد. برای یک لحظه به ما گفت «بیخیال ماجرا» و خودمان توانستیم عدم قبولمان را درک کنیم. البته ما درسمان را گرفته ایم و امیدوارم زندگی نخواهد یکبار دیگر این شرایط را بسازد.


تعطیلات نوروز امسال نسبت به گذشته متفاوت شروع شده. اگرچه هنوز هم منتظر دعوتنامه هستیم، ولی سعی داریم کارهایمان را پیش ببریم. احتمالا خرداد ماه نقطه پایانی خواهد بود برای یک دوره ی ۳ ساله که با پیدا کردن یک مسیر مطمئن آغاز شد و با رفتن به یک پله بالاتر تمام می شود. اگر بشود، دلم برای این دوره ی ۳ ساله بسیار تنگ خواهد شد. هر آغازی، اگر انتهایش موفقیت آمیز باشد، یک خاطره ی شیرین خواهد بود.


امضاء: خزنده ی عبرت گیر  


- هزار ماشالله مثل همیشه که خیر و برکات از جانب کشور پر افتخار عزیز به تک تک ما هم میهنان پرچم به دست می رسد هر دم از این باغ، وضعیت پذیرش من هم گیر برقص تا برقصان های ایران افتاده. هنوز که هنوز هست منتظر دعوتنامه ی دانشگاه هستم، و مدیر گروه هم طی دو نامه ی سنگین و کوبنده بیان داشت که:


بخاطر وضعیت فعلی دانشجویان ایرانی و وضع قوانین جدید، ارسال دعوتنامه بیشتر از حد معمول طول می کشد، stay hopeful!

و در نامه ی دوم:

ایران وضعیتی نامساعد را برای تایید وضعیت دانشجویان بوجود آورده. چون قبلا یک پورتالی (یا همچین چیزی)‌بود که می شد رفت و تاییدیه مدرک گرفت و خیلی سریع دعوتنامه را فرستاد، ولی الان ایران همکاری لازم را انجام نمی دهد و با هزار خواهش و تمنا این مرحله را باید رد کنیم. امیدوارم وضعیت طوری نشود که تصمیم دیگری بگیرم

من هم پاتریک وار لبخندی نثار ال سی دی لپ تاپ کردم و سعی کردم هوپ فول باقی بمانم. از طرف دیگر هم که دیدم اوضاع از این قرار است، پذیرش کاری سوئد را فعلا ریجکت نکردم، و اگرچه که ویزای کاری برای من بخاطر سربازی ام، به منزله ی رفتن و برنگشتن هست، ولی باید پلن بی هم نگه داشت. توی این کشور پلن زد هم کم هست.

حالا توی این شرایط، من و ماه منیر گیجلکی وار داریم نوک می زنیم به این طرف و آنطرف. از یک سمت اگر آلمان بخواهیم برویم، ماه منیر باید مدرک آلمانی داشته باشد، دنبال خانه برای اجاره هم باید باشیم، من هم باید شروع کنم به خواندن چند تا رفرنس. البته خواندن رفرنس را بخاطر دل خودم دارم ادامه می دهم ولی آلمانی خواندن و غیره در گروی جور شدن دعوتنامه و ویزا هست. از یک طرف دیگر اگر این کارها را به تعویق بیاندازیم و یکهو بشود، آنوقت معلوم نیست وقت باید از کجا بیاوریم. پلن بی از لحاظ رفتن خیلی ساده تر هست ولی باز هم پیش نیاز و پس نیازهایی می خواهد که باید انجامشان بدهیم. همه ی اینها را بگذاریم کنار، همچنان در حال زور زدن برای درست کردن وضعیت شرکت و پروژه ها هستم تا بتوانم به یک وضعیت پایدار برسانمشان. و هنوز هم دست و پا می زنم (البته در جهت مثبت). این روزا کاملا احتمالاتکی کارها را پیش می بریم. به احتمال ۴۰ درصد آلمانی می خوانیم و به احتمال ۲۰ درصد توی سوئد دنبال خانه می گردیم. ۸۰ درصدمان ناراحت جور نشدن دانشگاه هست و ۲۰ درصدمان ناراحت نگرفتن حقوق بیشتر در سوئد. این روزها هم می رویم هم نمی رویم، و هم می خوانیم و هم نمی خوانیم. تا اینکه بالاخره یک شیر حلال خورده ای بیاید و در جعبه را باز کند تا ببیند شیشه سم شکسته یا نه.


امضاء: خزندگان آنسرتن   


سیستم های نرم افزاری برای توسعه و بهره برداری طبق برنامه ریزی ها باید همیشه یک فرآیند کامل تست را بگذرانند. یک مرحله از تست ها برای بررسی عملکرد سیستم هست. آنجایی که می فهمی بالاخره ابزاری که توسعه داده ای به هدفی که برایش تعیین کرده بودی رسیده یا نه. مرحله ی دوم تست غیر عملکردی هست که کیفیت انجام کار را می سنجد. سیستمی که بتواند به یک درخواست پاسخ درست بدهد، هیچ دلیلی ندارد که به ۱۰۰۰ درخواست بتواند ۱۰۰۰ پاسخ درست بدهد! این را در تست استرس می فهمیم، جایی که سیستم را تا فیها خالدون ظرفیتی که دارد تحت بهره برداری قرار می دهیم تا به قولی بفهمیم چند مرده حلاج است.


آدمها هم برای مشخص شدن عیارشان خواسته یا ناخواسته مورد تست استرس قرار می گیرند، جایی که باید یک کار ۲۰ ساعته را در ۲۰ ساعت انجام بدهند نه بیشتر، جایی که اگر ۱۰ کار متنوع را می توانند مدیریت کنند، ۲۰ تا کار بریزی سرشان. این چند روز دارم سعی می کنم تست استرسم را با موفقیت پشت سر بگذارم، و این را متوجه شده ام که زیاد امیدی به پاس شدن تست توسط همکارهایم توی شرکت نیست. خودم را دارم با امید اینکه چند ماه دیگر همه چیز تمام شده خر می کنم و جلو می روم.


فقط آدم و سیستم تحت تست استرس یک فرقی با همدیگر دارند. سیستم تست را که پاس می کند خوشحال و قبراق منتظر deploy شدن روی سرور اصلی هست و سرفراز از این امتحان بیرون می آید. آدم ولی اینطور نیست. آدمی که از زیر تست استرس بیرون می آید، بعید نیست که ژنش دچار جهش شده باشد. شاید کسی که وارد اتاق شده، با کسی که از آن خارج می شود یکی نباشد. این قسمت ماجرا یک کمی خطرناک است.


امضاء: خزنده ی تحت بار  


واقعیتش از تاریخ آخرین پست تا امروز به اندازه ی کل عمر وبلاگ نویسی ام حرف بود برای گفتن، منتها وقتم کجا بود. از طرفی دیگر به خودم نگاه می کنم و میبینم من همیشه به امید یک جهش رو به جلو می نوشتم، و حتی یکسال به امید یک جهش رو به جلو ننوشتم، ولی حالا که نتیجه اش را گرفته ام نتوانسته ام حتی وقت کنم بیایم اینجا! و این بامزه ترین طنز زندگی وبلاگی من بوده است. بگذریم، امروز هم روز خداست و من حرفهایم را آغاز می کنم.


راستش خیلی دوست دارم ممنتو وار بشینم لحظه های این چند روز را غیرخطی طور کنار هم بچینم و اینجا سرهم بندی شان کنم تا خواننده در عین نفهمیدن، بفهمد که یک چیزی وجود دارد که نمی فهمد، بعد بفهمد چیزی که نمی فهمد را قاعدتا باید بفهمد ولی نمی فهمد. بعد هم با چهره ی برافروخته صفحه وبلاگ را ببندد و دیگر این نزدیکی ها پیدایش نشود. این کاری بود که قبل تر ها خیلی می کردم ولی فکر کنم اینجا جایش نیست. الان بهتر است بگویم که ۱۱ دسامبر امسال، یعنی همین ۷ روز قبل، من پذیرشم را از یک ریسرچ سنتر در آلمان در یک پروژه ی سلامت الکترونیک گرفتم. همانی که توی پست قبل داشتم با آمار بلعیدن برای مصاحبه ی نهایی اش آماده می شدم. حقیقت این هست که این همان شروعی بود که سالها منتظرش بودم، و اگرچه می دانم چندسال بعد دنبال یک شروع دیگر هستم،‌ولی اتفاق فعلی حداقل برای ۵ الی ۱۰ سالم کفایت می کند. حالا بعدتر توضیح می دهم چرا.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

- شاید ۵-۶ سال پیش بود که می خواستم زبان R را کنار آمار یاد بگیرم. نشد که نشد. الان برای آمادگی جلسه مصاحبه ی فردا دارم بین ۱۰۰ کانسپت آماری غوطه می خورم. p-value, randomized controlled trial, chi squared test. ای جوانی کجایی که یادت بخیر.


- اوج عجیب فردی مرکوری پشت پیانو توی آهنگ bohemian rhapsody توی مخم می چرخد. طرفدار کویین نیستم و هیچ وقت آهنگ هایش را گوش نداده ام، و صرفا به واسطه ی تریلر فیلمشان سری به آهنگ هایشان زدم. و حالا ۱ هفته تمام هست که فردی با آن دندان های بیرون زده اش توی سرم داد می زند: ma maaaaaaa hooooo hoooo


امضاء: خزنده ی شب امتحانی  


حدود ۷ روز قبل بود که بعد از فرستادن فرم اپلیکیشن به ۱۰-۲۰ تایی دانشگاه و ۲۰-۳۰ تایی شرکت برای کار و تحصیل، یک فرم هم برای ریسرچ سنتر هلمهولتز آلمان فرستادم؛ پروژه شان یک چیزی شبیه به همان پروژه ی مدیکالی هست که ۲ سالی رویش کار می کنیم، برای همین فکر می کردم احتمالش بالا باشد که حداقل برای مصاحبه دعوتم کنند. چند روز بعدش، ساعت ۷ صبح بود که ماه بانو با هول بیدارم کرد که ایمیل داری از یکجایی. من هم با چشم نیمه باز سعی کردم تایتل و محتوای ایمیل را بخوانم. از شرکت کترپیلار، مرکز تحقیقاتش در ژنو بود. می گفت که دوست دارند به قول معروف proceed with the application بکنند و ببینند خلاصه چند مرده حلاجیم. فقط اینکه یک لینک ارزشیابی فرستاده بودند که باید سر حوصله تا فلان تاریخ پرش می کردم. من هم که کلا خواب از سرم پریده بود جهیدم بیرون از تختخواب و سریع آماده شدم برای رفتن به کار و خلاصه آن روز اینطرف و آنطرف راجع به سوییس و ژنو و کترپیلار و مرکز تحلیل داده و هزارتا چیز دیگر سرچ می کردم تا آماده بشوم برای ارزشیابی.


بعد از ظهر یکی از جمعه هایی بود که صبحش تدریس داشتم، خوشبختانه ورکشاپ هایی که برگزار می کنیم محلش طبقه ۱ شرکت خودمان هست، برای همین بعد از تمام شدن ورکشاپ می توانم بپرم پشت سیستم خودم و کارهایم را انجام بدم. غیر از مسئول اجرایی ورکشاپ که مشغول درست کردن ویدیو و صدای ضبط شده ی کلاس بود، کس دیگری توی ساختمان شرکت حضور نداشت. من هم یک نفس عمیق کشیدم و لینک را باز کردم تا ارزشیابی را شروع کنم.


۱۵ دقیقه ی تست، یکی از فاجعه بار ترین ۱۵ دقیقه های عمرم بود. ۳-۴ تا سوال اول سوالهای ریاضی و هوش بودند و من پشت سر هم جوابشان را می زدم و می رفتم صفحه ی بعد، تا اینکه یک سوال زبان آمد. یک متن چند خطی با چندتایی جای خالی که باید با مزخرف ترین کلمات انگلیسی توی گزینه ها کاملش می کردم. آنجا بود که یکجورهایی فهمیدم انگار دارم واریاسیونی از یک تست GRE را پشت سر می گذارم. یکهو مغزم قفل کرد و اصلا به ذهنم نرسید که می توانم سوالات سخت را اسکیپ کنم و بروم سراغ سوالهایی که راحت تر جوابش می دم. بعداز ۱۵ دقیقه ی اول هم یک تست شخصیتی آمد و من همچنان با استرس و تنش ارزیابی قبل، بعدی را پر کردم و بعدش خیره ماندم به عبارت «ممنون جوابش را بعدا بهت می گوییم» روی صفحه.


تا ۲-۳ روزی حالم واقعا بد بود و اصلا نمی دانستم چکار باید بکنم. به ماه بانو می گفتم مگر اینکه بقیه ی شرکت کننده ها گلاب به رویتان اسهال گرفته باشند تا من قبول بشوم. یکجورهایی قیدش را زدم و نگاهم را دوختم به جیمیل تا بلکه اکسپت بعدی را ببینم. تا اینکه پنج شنبه، یعنی دیروز، از همان سنتر هلمهولتز یک ایمیل برای ویدیو کنفرانس آمد. مسئول گروه یک خانم حدودا ۳۰-۴۰ ساله ی ایرانی اهل آمریکا هست که چندماهی می شود بخاطر پروژه ی مذکور رفته مونیخ. بک گراندش را که نگاه می کردم به نکات جالبی رسیدم. اولا که خب ایرانی هست. دوما اینکه کارشناسی و ارشدش را امیرکبیر گذرانده و خب قاعدتا هم دانشگاهی به حساب می آییم! سوما اینکه رباتیک خوانده و رباتیکی ادامه داده و با اینکه الان در وادی ماشین لرنینگ و هوش مصنوعی سیر می کند اما بک گراند رباتیکی اش خیلی خفن چشمگیر است. بهترین دانشگاه تحقیقات پزشکی، یعنی جانز هاپکینز خوانده و حالا با همان دانشگاه در یک پروژه همکاری دارد.


امروز ساعت ۱ و نیم زمان کنفرانسمان بود. از ۱ ساعت پیش جای نشستنم را تنظیم کردیم، من هم رفتم موهایم و ریش پروفسوری چند سانتی متری ام را مرتب کردم، یک تیشرت نو پوشیدم، آمدیم نورپردازی را هم تنظیم کردیم و خلاصه در حد روی  air رفتن یک برنامه زنده تمهیدات چیدیم تا اینکه با ۱۵ دقیقه تاخیر جلسه مان شروع شد. یکجورهایی حیف که ایشان ایرانی بودند،‌چون اگر ایرانی نبود من می توانستم ارزیابی دقیقی از مکالمه مان داشته باشم. قاعدتا دیفالت این هست که خارجکیها معمولا رک و راست هستند و با تو تعارف ندارند. پس اگر می زنند توی پر و پاچه ات و مکالمه تمام می شود، احتمال زیاد رد هستی ولی اگر روی نکات مثبتت تمرکز دارند پس احتمالا قبولی. ولی خب ایرانی ها خیلی هوای طرف مقابلشان را دارند و زیاد از تعریف و تمجیدشان نمی شود فهمید که آیا واقعا شانس خوبی برای قبولی داری یا نه. خانم دکتر هم با بیان یک سری واقعیت ها در مورد وضعیت من، البته بعد از شنیدن صحبت هایم، گفت که چندتایی نکته ی مثبت می بیند که شاید برای ادامه ی راه کمکم کند، اینکه درجه ی self-learning م بالاست و تجربه ی واقعی کاری در زمینه پزشکی دارم و الی آخر، و آخرش هم گفت که یک مصاحبه ی دیگر با یک شخص دیگر در راه هست تا قبل از سال نوی میلادی خبر را بدهند. اگر شانس داشته باشم و فرهنگ دست و پا گیر تعارف ایرانی از روحش زدوده شده باشد، پس احتمالا این تعریف و تمجیدها یعنی اینکه از شانس خوبی برای قبولی برخوردارم. ولی اگر صحبت ها اندکی با چاشنی ایرانی بازی باشد، باید فعلا ببینیم که نتیجه از چه قرار است.


خلاصه که بعد از آن بود که ناهاری به بدن زدیم و کمی هم چرت زدیم تا دوباره ماه بانو با هول بیدارم کرد که همان قبلیه دوباره ایمیل زده. نگاه کردم و بازهم کترپیلار بود. کلا هر وقت ماه بانو ایمیل های من را برای جواب چک می کند این دوست کترپیلاری مان به من جواب داده که اسمش هم داستانی شد برای خودش. بنده خدا اسمش adeline mabille هست، دفعه ی اولی که ماه بانو ایمیل را دیده بود می گفت پاشو یک شرکت موبایل سازی بهت جواب مثبت داده! القصه. من هم ایمیل را خواندم؛ نوشته بود که مرحله ی دوم را هم قبول شدی (ظاهرا همه اسهال داشتند) و حالا با لپ تاپت پاشو ۱۸ دسامبر بیا فلان تاریخ برای ارزیابی حضوری،‌تازه محل پارک هم داریم اگر خواستی با ماشینت بیایی. این را می شود چندجور توصیف کرد: یا تلویحا منظورشان این بوده که یا می توانی الان بیایی یا هیچ؛ یا حواسشان به محل زندگی ام نبوده و احتمالا اگر ایمیل بزنم و برایشان توضیح بدهم، بتوانند غیر حضوری حلش کنند. فعلا که باید صبر کنم تا فردا صبح ایمیل بزنم و ببینم تکلیف چه می شود.


دوست ندارم امروز تمام بشود، یک کم دیگر کش بیاید همه جوابشان را بدهند تا با خیال راحت به بقیه ی ماجرا برسیم. امیدوارم همین روزها بالاخره این داستان ناتمام که چند سال پیش شروع شده بود به نتیجه برسد. اگر برسد آنوقت غیبت صغری سال اخیر خزنده به ثمر خواهد نشست.

امضاء: خزنده ی پذیرفته شده  


تفکری که می تواند زندگی را برایت به شدت دشوار کند (کلمه ی جهنم یا مشابه را بکار نبردم چون در بستر این دشواری شاید لذت هم نهفته باشد) این است که به مسئولیتی قطعی در برابر آدمهای دیگر، و محیط زندگی ات قایل باشی. بعضی وقتها دور و برم را که نگاه می کنم، خنده ام می گیرد. یک لحظه این فکر به سرم می زند که دقیقا چرا؟ چرا می دوی چرا بلند می شوی چرا می نشینی. شاید با یک دهم همین تلاش هم بشود زندگی را چرخاند. بعضی وقتها که خسته ایم شاید «اصلا ولش کن» درونی مان بزند بیرون، و ما آن لحظه می گردیم به دنبال یک دلیل خوب برای محکمتر ادامه دادن. همان مسئولیت در برابر آدمهای دیگر و محیط زندگی شاید بتواند نقش یک دلیل خوب و محکم دایمی را بازی کند. کوششی هم نیست، یا معتقدی به این مساله یا نه. اگر ادایش را در بیاوری ایندفعه «گور بابای همه» ی درونت می زند بیرون. ولی واقعا اگر مغزت سوت بکشد از همه ی رنجی که همه می کشیم، آن وقت به ازای هر «واسه چی» می توانی این مسئولیت را از غلاف بکشی بیرون و بگی «واسه این». حالا چرا این تفکر زندگی را برایت به شدت دشوار کند؟ خب معلوم است دیگر. چون خوابیدن می چسبد! و این تفکر خواب را از چشمانت خواهد گرفت، گرفتنی.


ما ایرانی ها پتانسیل داشتن این تفکر را زیاد داریم، چون فقط کافیست چشم نبندیم تا چندتایی رنج که دست و پا در آورده است توی پیاده رو و خیابان و تلویزیون و رادیو ببینیم. اما مشکل اینجاست که فقط وجود رنج کافی نیست، باید بتوانی حسش کنی. باید شاخک هایت خوب کار کند. حس همدردی درونی ما مرده است، و برای همین هم هست که به ویدیوهای تلگرامی که ۱۰ نفر با مخ می خورند زمین و ۲۰ نفر دیگر از وسط نصف می شوند قاه قاه می خندیم. اگر آدم بودیم، اگر. اگر آدم بودیم آنوقت این حجم از چالش در گربه ی فلاکت زده ی ایران می توانست همه ما را از جا بکند، برای یک همت بزرگ.


البته علت این بی حسی آن ویدیوهای تلگرامی نیست، معلولش آن است. بی حسی علت های دیگری دارد. اگر اسم قلنبه سلمبه بخواهی بگویی می شود فرهنگ، می شود همدلی، نمی دانم. می شود یک چیزی مثل آموزش و پرورش؛ دستگاه فاسد و فشل و به درد نخوری که مثل زامبی می گردد و یکی بعد از دیگری بچه های مردم را می بلعد و بعدش هم دندانش را خلال می کند. سیستمی که اخلاق و تفکر انتقادی را از ریشه می سوزاند. واقعا نمی دانم این سیکل معیوب از کجا باید قطع شود، نمی دانم مرغ بوده یا تخم مرغ، البته شاید همه بدانیم ولی سعی می کنیم به زبان نیاوریم! آن چیزی که مسجل هست این است که ت کلان نیاز هست و ت گزاری به دست همین مایی هست که توی همین سیستم بزرگ شده ایم و الی آخر. ما مجرمیم. ما قربانی هستیم. ما خود زنی داریم. ما داریم سقط می شویم. جریانی وحشی و غیرقابل توقف دارد سخافت، بلاهت و نابینایی را تبدیل به یک ارزش می کند، و ما با هم بلعیده می شویم.


امضاء: خزنده ی گیر کرده لای دندان یک زامبی  


- واقعیت این است: غیرممکن ترین کاری که می توانی تصور کنی این است که وضعیتی را که آجر اولش را بد گذاشته اند، درست کنی و به صراط مستقیم بکشانی، مثل یک سیستم ناقص خراب مدیریتی، مثل یک پروژه ی نرم افزاری که بدون هیچ برنامه ریزی توسعه پیدا کرده است. مسلما انرژی کمتری می برد اگر کل سیستم را یکجا بیاندازی سطل آشغال و از اول راه درست را شروع کنی. ولی تقریبا هیچ وقت نمی شود اینطور همه چیز را پاک کرد. دکمه ی ریست همیشه در دسترس نیست. شاید وقتی بحث کار در میان باشد، بالاخره راهی برای کوبیدن و از نو ساختن پیدا کنی. ولی روابط اجتماعی، سیستم های مدیریتی. نمی شود آدم ها را به قتل رساند و از ابتدا شروع کرد؛ ماشین زمان هم متاسفانه هنوز اختراع نشده است.


دست بر قضا وضعیت کاری من الان حول و حوش همین مساله می چرخد. من دایم در حال تلاش برای درست کردن سیستم هایی هستم که ماه هاست اجرایی شده. ایلان ماسک می گفت برای بررسی رزومه ی افرادی که برای مصاحبه ی استخدام پیش تو آمده اند، یک سوال ساده بپرس:«بزرگترین چالشی که در کار تجربه کردی چه بوده و آن را چطور حل کردی». چون هرچقدر هم راجع به نرم افزارهایی که بلد هست دروغ بگوید، راجع به این مورد نمی تواند داستان سرایی کند. اگر از من این سوال را بپرسند، بدون لحظه ای تامل می گویم:«بزرگترین چالش، همین درست کردن پروسه ی توسعه سیستمی هست که ماه هاست در یک مسیر اشتباه پیش رفته.» این وضعیت درست به همین اندازه ی فرآیند «بچه دار شدن، ازدواج کردن و سپس عاشق شدن» مضحک و بی منطق هست. این مسئولیت کاری، من را یاد کارکتر وینسنت وولف فیلم پالپ فیکشن می اندازد؛ کسی که وقتی توی بد مخمصه ای افتادی، به او زنگ می زنی، و او هم می آید و همه چیز را برایت روبراه می کند. هر شرکتی یا هر تیمی باید برای پوزیشن وینسنت وولف یک نفر را استخدام کند. 


- توی گشتن های پوزیشن پی اچ دی و کاری، به یک پوزیشن در دپارتمان علوم کامپیوتر برخوردم به نام Educational Technology with focus on computational thinking. همه کم کم دارند به این نتیجه میرسند که reasoning و تفکر منطقی مهمترین «باید» هر سیستم آموزشی هست. شاید اگر در نظام آموزشی ما هم به سه مقوله ی «اخلاق»، «تفکر انتقادی» و «تفکر منطقی» می پرداختند، وضعیت خیلی خیلی بهتر از اینی بود که الان هست. ولی مدارس و دانشگاه ها همچنان ضد اخلاق را ترویج می کنند، و به سادگی بریدن یک گل از ریشه، بنای تفکر را از بیخ و بن می زنند. وضعیت فعلی ما نه با تغییر فرد و سیستم درست می شود نه با پول و تلاش بیشتر. هرچقدر هم پای درخت بی ریشه آب بریزی، برایت هلو و پرتقال ثمر نمی دهد.


امضاء: خزنده ی سیستماتیک  


حدود ۲ ماهی می شود که مشغول فرآیند اپلای برای PhD دانشگاه های اروپایی هستیم. یکسری کشور های شمال اروپا پلن جالب و بدرد بخوری برای دکتری دارند. عملا این ارتباط با صنعت که می گویند اینها هستند، ما ادایش را در می آوریم. این دانشگاه های مذکور برای پروگرم دکتری یک پوزیشن معرفی می کنند با چارچوب مشخص و در قالب یک پروژه ی بزرگتر، و شما به عنوان یک «شاغل» مشغول به کار می شوید. مسلما تم کار کاملا علمی هست، از شما تز و مقاله می خواهند، و احتمالا ده تایی کنفرانس هم باید شرکت بکنید. اما مهم این هست که انتهای ماجرا شما با یک حقوق معقول یکجا به مدت ۳ سال کار کرده اید. البته دلیل اصلی ما این هست که آنجا هوا سرد هست و شفق قطبی هم داریم، وگرنه که حقوق بهانه ست.


حالا بعد از اینکه حدود ۸ دانشگاه نروژی، سوئدی، دانمارکی و غیره را اپلای کردم، خبرش درز می کند که یک کسی را گرفته اند از ایران در دانمارک به جرم اینکه تلاش برای ترور داشته. من را که می شناسید هر چقدر هم که نظرات خاص ی داشته باشم این یک وبلاگ را تا جایی که بتوانم دور از دسترس ت بازی نگه می دارم. ماه بانو هم که دست من را از پشت بسته از فرط دور ماندن از این مسایل، اما خود مساله به ذات برای من به این معنا بود که اگر دری به تخته ای جور بشود و یکی از دانشگاه ها پذیرش بدهد، با این درد جدید و روابط احتمالا تیره و تار در آینده چه خاکی به سر کنیم. در واقع ما مثل دوتا مسگر بی سر و صدا توی شوشتر نشسته بودیم که بیایند گردنمان را بزنند. حالا خوشبختانه خبر آمده که سفرای این چندتا کشور را دعوت کرده اند بیایند توضیحکی ارایه کنند بهشان و رفع ابهام کنند. من به شخصه از این حرکت دفاع تمام عیار خود را اعلام نموده و حاضرم به عنوان سفیر صلح در این روند، دو طرف را با هم آشتی بدهم. اصلا دعوا چرا؟ دنیا به این زیبایی. خلاصه اگر کسی خواست رابطه ی ایران با کشوری در لحظه قطع بشود، بگوید بروم همانجا اپلای کنم


- هوا به طرز عجیبی آبستن خاطره است. دیشب که دنبال بلیط سینما گشتیم نبود. امروز با ماه بانو برویم بیرون خاطراتی زنده کنیم. حس جالبی که این روزها داریم، یک حس دژاووی بامزه هست. همه چیز در حال تکرار شدن هست، مثل روز اول زندگی مان. خانه سرد شده، غر غر هایمان برای روشن کردن یا خاموش کردن شوفاژ، برنامه های تلویزیونی، حس پیش رفتن و پیشرفت داشتن. بالاخره از شر تابستان خلاص شدیم به خدا.


امضاء: خزنده ی نارنجی  


نوستالژی که بحثش به کنار. دیروز به ممد می گفتم که دل همه مان golden age می خواهد. ولی ادامه هم دادم که نوستالژی بحثش به کنار است و من حتی خیلی رقیق تر از نوستالژی می خواهم. مثلا اینکه دلم لک زده که یک کتاب خوب بخوانم یا یک فیلم خوب ببینم. واقعا من نمی دانم، قحطی آمده. مگر می شود دیگر با هیچ فیلم و کتابی عشق نکرد؟ شاید هم عشق کننده ی درونم زنگ زده. ولی والله بالله من تلاشم را می کنم. یعنی یک زمانی بود که دل و دماغ هنر و ادبیات و قصه و موسیقی نداشتم. ولی الان دارم. الان فیلم می بینم سریال می بینم. الان لای کتاب را باز می کنم ولی به صفحه ی چهارمش نرسیده می بندم پرتش می کنم کنار. انگار دیگر هیچ کتابی را پیدا نمی کنم که بزند وسط خال. انگار دیگر هاینریش بل تمام شده. کالوینو لال شده. انگار دیگر هیچ درایی قرار نیست قلم به دست بگیرد. البته بحث کتاب احتمالا جداس. یعنی خب آثار خیلی خفن که یکی دو سال بعد ترجمه شان می آید، و حتی وقتی می آید من که دیگر نمی روم نمایشگاه کتاب که بخرمشان. پس شاید مثلا وقتی رفتیم آنور بتوانم کتابفروشی های درست و درمان پیدا کنم با قیمت مناسب چندتایی کتاب خفن بخرم. ماه بانو پریشب حساب می کرد که حتی اگر ۲۰۰ یورو در ماه هم خرج کیف و حالمان بکنیم، باز هم ۵۰۰ یورو می شود سیو کرد. ولی مثلا من توی ویدیوی معرفی مونیخ دیدم که یک پرتزل و اسپایسی بیر ساده ۳۰ یورو قرار است آب بخورد. یا مثلا رستوران لوکسی که همیشه حرفش را می زدیم نفری ۱۳۰ یورو روی شاخش است. پس باید مثلا یک ماه در میان برویم اسپایسی بزنیم، و لا به لایش کتاب هم بخریم.


من به این مورد اندکی می توانم خوشبین باشم. می توانم تصورش را بکنم که باز هم خوشی های غیرمبتذل ساده ای، مثلا به سادگی آکاردئون زدن یک نفر در خیابان قرار است نصیبمان بشود. این دومین چیزی است که وقتی در مورد رفتن بهش فکر می کنم،‌ دلم قنج می رود. اولیش را بعدا می گویم.


امضاء: خزنده ی رسیپروکیتینگ   


به نسبت زمانی که لا به لای اخبار روز سپری می کنم، به حجم شگفت انگیزی از خبر اختراعات،‌پیشرفت ها، اولین ها، بهترین ها و ترین های دلچسب و غرورانگیز بر می خورم. شاید شما هم پیگیر همین اخبار باشید. اینکه اولین عکس از سیاهچاله ای منتشر شده، اینکه تسلا از پردازنده ی جدیدش رونمایی کرده و حالا با داشتن هزاران ساعت ویدیوی رانندگی، سیستم خودران ماشینش را تکمیل کرده، اینکه اسپیس اکس چهارمین پرتاب و فرود موفق شاتل های فال را جشن گرفته، و حالا چند ماهواره ی اینترنتی دور زمین می چرخند، ماهواره هایی که رویای دسترسی آسان و ارزان «انسان» به اینترنت را برآورده خواهند کرد، اینکه neural talking head سامسونگ همه را هاج و واج گذاشته. و دهها و صدها خبر دیگر که به تناسب زمینه های مورد علاقه تان ممکن است به گوشتان برسد. در پس خبر موفقیتی که در ویدیوها منتشر می شود، همیشه جذب غرور بی نهایت تیم ها و افراد مسئولشان می شوم، کف زدن حضار پس از دیدن عکس سیاهچاله مو به تنم سیخ می کند. افتخار را از چانه ی بالا نگه داشته شده و چشمان درخشان محقق تسلا می خوانم. دلم با جیغ و فریاد های پس زمینه ی ویدیوی پرتاب فالکن می رود. چقدر این حس را دوست دارم. حسی که برای شخص اصلی مسئول آن تیم ها باید غیرقابل توصیف باشد، برای تمام اعضای آن تیم هم همینطور. حتی برای خانواده هایشان، دوستانشان، طرفدارانشان. و حتی برای تمام مردم کشورشان. و سرم را پایین می اندازم و با خودم زمزمه می کنم، مثل همه ی چیزهایی که در زندگی مان کم بود. این هم رویش.


درست است که مزلو انگار درست می گفت، و اینکه ما شاید خیلی وقت است که در سطح اول هرم نیازها دست و پا می زنیم، اما دلیل نمی شود که دلمان یک خرده از طعم سطح پنجم را نخواهد. درست است که شکم ما را نان سیر می کند و تنمان را سقف بالای سرمان به آرامش می رساند. ولی چقدر خوب همه مان می دانیم که روحمان فقط با این حس غرور و افتخار سیراب می شود. شاید برای همین بود که وقتی فرهادی اسکار گرفت، یا شهاب حسینی جایزه کن را، و خیلی ها اخم هایشان توی هم رفت و یا از ی بودن جایزه گفتند یا از بی بخار بودن فیلم، و «حالا مگه چی شده» شان گل کرد، من ولی می دانستم که جدا از هر نقد و حمله ای که به آنها می شود، ایرانی ها یک ثانیه غرور و حس خوب را به این آدم ها بدهکارند. شاید برای همین هست که در این شرایط، در کنار تمام درد های اقتصادی و رفاه زندگی و عزت نفس، دلم یک کم غرور و افتخار هم می خواهد. شاید حتی به بی معنایی یک مسابقه ی فوتبال، شاید به زیبایی یک مدال فیلدز، حتی از همان افتخار هایی که همه ی دولتی ها یکهو از سوراخ موش پیدایشان می شود و می آیند با آدمش عکس و سلفی بگیرند. لطفا اگر در مسیر درستی به سمت موفقیتی به این شکل هستید، بدانید که از این حس ها کم داریم و همین باعث بشود که بیشتر بدوید. اگر می توانید بین گزینه هایتان انتخاب کنید، آنی را انتخاب کنید که شاید دل چند نفر از همین مردم بی نوا را خوشحال کند. شاید بیشتر از من از دست جامعه مان و روح حاکم بر آن کلافه نباشید، پس اگر من از شما خواهش می کنم پس لابد یک چیزی می دانم! می دانم که ما مسئول زندگی خودمان و نزدیکانمان هستیم، اما اگر فرصتش را داریم، بدجوری مسئول احساس غرور مردم شهر و کشورمان هم خواهیم بود. می دانم که مسخره است که یک نفر به موفقیت یک شخص دیگر خوشحال بشود، فقط چون که در یک سرزمین مشترک به دنیا آمده اند، اما این حس مسخره یک حس واقعیست. می دانم که فکر می کنید کمبود ما الان غرور نیست، اما من کمی به این هرم خشک و بدون انعطاف نیازها شک دارم، و شک دارم که حتی مردی که سر گرسنه به بالین میگذارد، دست رد به لذت غرور بزند. و می دانم که خیلی هامان درست و نادرست شرایط حاکم را مسئول این ناکامی ها می دانیم، ولی خب. زندگی است دیگر، شاید یک کم تلاش بیشتر کارساز باشد. باشد که ما و پدرانمان و شاید هم پدربزرگانمان، با حسرت سطح پنجم هرم چشمانمان را نبندیم.


امضاء: خزنده ی سرخورده  


در ادامه بحث شیرین گذشته،‌ می توانم اشاره کنم به بوی سقز، که در کسری از ثانیه من را می برد به خیابانی در پونک که روزی روزگاری آنجا کودکی ام گذشت. به یک روز بسیار خاص می روم، وقتی که هوا کمی گرفته بود، مثل هوای گرفته ی بهار قبل از باران سیل آسا، و من از بین نرده های بالکن یواشکی مردم خیابان را دید می زدم و جیمز باند وار سعی می کردم از دید یک مظنون خیالی پنهان بمانم. ذهنم آن لحظه از خاطرات را فقط توانسته با در و دیوار خانه پر کند، نه با آدم ها. یعنی در این لحظه ی خاص انگار کسی در خانه نیست و سکوت حکمفرماست.


بعد از آن میرسم به مغازه ی صاحبخانه مان که علت اصلی اتصال بوی سقز با این دوره از کودکی من است، شاید آن دوران برای اولین بار با طعم سقز آشنا شدم. مغازه هم مانند بقیه ی سازه های دیگر، در نظرم غول پیکر و وسیع به نظر می رسد، درست از جنس همان تصوراتی که وقتی بعد از گذر ۲۰ سال از کودکی تان به محلی برمیگردید می بینید که انگار همه چیز ۳ سایز کوچک تر شده! آنجا را با پفک نمکی های کوچک و پاستیل آلبالویی به یاد دارم، و همینطور با یک مدل شیرینی مثل مارشمالو که رویش از این شکلات رنگی ریزه میزه تزئینی ها ریخته اند.


سقز من را یاد یک هفته تابستانی در روستای سنگده هم می اندازد،‌همان زمانی که وقتی همه در گرمای تیغ زیر کولر خواب بودند، من با آلبوم فوبیای برکینگ بنجامین کارهایم را می کردم، و بعدش هم می رفتم در جنگلی در ۴۰۰-۵۰۰ متری ساختمان، جایی که بوی تند صمغ درخت های کاج یا یک مدل درخت دیگر، از تنه ی زخم آنها بیرون می زد، فقط و فقط بخاطر همین عطر ناب. البته که صمغ آن درخت ها خوردنی نیست! ولی خب بویش درست مثل همین آدامسی هست که در دهانم می چرخد. همین . اینها همه خاطراتی بود که در یک ثانیه بعد از خوردن آدامس سقز، همین ۳۰ دقیقه پیش از ذهنم گذشت.


هنوز منتظر اعلام نتایج ویزا هستیم و روز به روز کد های اضافه شده به لیست را مرور می کنیم. تایید مدارک کارشناسی و ریزنمراتم هم آخرین تماس من با فضای اداری مزخرف سازمان دانشجویی و حومه است که امیدوارم تا فردا صبح به سرانجام برسد. تقریبا کار شرکتم را تمام کرده ام و سفت چسبیده ام به کتابی که سوپروایزرم معرفی کرد. امروز دوباره ۱۰۰ صفحه برگشتم  به عقب و خوانده هایم را یک جا نت برداری کردم تا از تلنبار ناگهانی مطالعاتم، یک تصویر مرتب از موضوع بسازم. این دوره از مطالعه برایم حتی بیشتر از آدامس سقز دلنشین و نوستالژی تحریک کن بود، چرا که بعد از مدتها باز هم بوی فضای آکادمیک و خواندن و یادگرفتن و آشنا شدن را می شنوم. 


امضاء: خزنده ی گیاهی   


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Andre Jason تلبین Deborah کپی رنگی ماشین های اداری pari دوست یابی در شبکه های اجتماعی kishsara عرش دانلود - مرجع رایگان دانلود آموزش و برنامه های کاربردی win0hamid